یادش بخیر
بعد از مدتها گذرم به بلاگفا افتاد باز
یادش بخیر چقدذر برای بروز کردن وبلاگ هام وقت میذاشتم
بلاگفا بلاگ اسکای و و و
حق یارتان
بعد از مدتها گذرم به بلاگفا افتاد باز
یادش بخیر چقدذر برای بروز کردن وبلاگ هام وقت میذاشتم
بلاگفا بلاگ اسکای و و و
حق یارتان
یاد گرفتم که:
1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند
2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند
3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود
4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
باز هم خواب ریاضی دیده ام
خواب خط های موازی دیده ام
خواب دیدم می خوانم اِیگرگ زِگوند
خنجر دیفرانسیل هم گشته کُند
از سر هر جایگشتی می پرم
دامن هر اتحادی می دِ رَم
دست وپای بازه ها رابسته ام
از کمند منحنی ها رسته ام
شیب هر خط را به تندی می دوم
گوش هر ایگرگ وشی را می جوم
گاه در زندان قدر مطلقم
گه اسیر زلف حد و مشتقم
گاه خط ها را موازی می کنم
با توانها نقطه بازی می کنم
لشکری تمرین دارم بی شمار
تیغی از فرمول دارم در کنار
ناگهان دیدم توابع مرده اند
پاره خط ها نقطه ها پژمرده اند
در ریاضی بحث انتگرال نیست
صحبت از تبدیل ورادیکال نیست
کاروان جذر ها کوچیده است
استخوان کسر ها پوسیده است
از لُگ وبسط و نِپر آثار نیست
ردپایی از خط و بردار نیست
هیچ کس را زین مصیبت غم نبود
صفر صفرُم هم دگر میهم نبود
آری آری خواب افسون می کند
عقده را از سینه بیرون می کند
دانشگاه
خانمی
با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از
قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد
شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند، اما این طور نشد.
منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم
به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا
راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم
بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم
محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی
برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس
لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و
گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های
موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد.
رییس خشنود بود.
شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رییس
سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا
شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد
در نگاه و لبخند دیگران
منبع: http://benefit.blogsky.com/