در سخن پنهان شدم چونان که بـو در برگ گل / هر که دارد میل دیدن ، در سـخـن بـینـد مرا
اومدم که یه نگاهی بندازم به این دوازده سالی که گذشته...

از 1386 تا الان که 1398 شده...

آرشیو وبلاگ رو فوت کردم... چه خاکی گرفته بود!

 

بچگی رو حتی از توی متنهای کپی شده و پیست شده توی وبلاگ هم میشه دید... !

انتخاب عنوانهای ساده برای پستها، و دستچین کردن زرق و برق عکسها...

(هرچند خیلی از عکسها، احتمالا بخاطر تموم شدن انقضای آپلودشون، دیگه نمایش داده نمیشند)

 

از اون روزی که هک شدن بلاگفا باعث شد تا آرشیو دو سه سال خیلی از وبلاگها از بین بره،

خیلیها دیگه اون آدمهای سابق نشدند.

انگار یه بخشی از خاطرات و زندگیشون رو باد با خودش برد به ناکجا...

 

 

+ تــاریـخ پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۲/۰۵ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

نیست ...

 

هیچی نیست ...

توی آرشیو هیچی نیست ...

توی آرشیو هیچی نیست ...

توی آرشیو هیچی نیست ...

توی آرشیو ...

+ تــاریـخ دوشنبه ۱۳۹۴/۰۴/۱۵ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

روزگارا

تو اگر سخت به من میگیری

باخبر باش که پژمردن من آسان نیست ...

گرچه دلگیرتر از دیروزم

گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند

لیک باور دارم

دلخوشی ها کم نیست

زندگی باید کرد ....

 

+ تــاریـخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۴ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

فرهاد می دانست صد سال هم نمی تواند کوه را بکند ...

فقط می خواست یک عمر اسمش را با "شیرین" بیاورند ...!

+ تــاریـخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۴ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

شب شد ...

خورشید رفت ...

آفتابگردان به دنبال آفتاب آسمن را جستجو می کرد ...

ناگهان ستاره ای چشمک زد !

آفتابگردان سرش را به زیر افکند و گفت :

گلها خیانت نمی کنند ...!


+ تــاریـخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۱۵ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

یک نفر همره باد

آن یکی همسفر شعر و نسیم

یک نفر خسته از این دغدغه ها

آن یکی منتظر بوی نسیم.

همه هستیم در این شهر شلوغ

این کفایت که همه یاد همیم ! ...

+ تــاریـخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۱۵ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

شانس نام مستعار خداست .

آنجا که نمی خواهد امضایش پای داده هایش باشد .

(دکتر علی شریعتی)

 

در سال جدید بارش بی وقفه ی گمنام ترین نام خدا را برایتان آرزو مندم!

سال نو همه تون مبارک!

+ تــاریـخ شنبه ۱۳۹۱/۰۱/۱۲ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

خدایا زیبا ترین مقدراتت را برای آن عزیزی رقم بزن که این نوشته را می خواند ...

بهترن روزگاران را برایش تصویر و او را در تمامی لحظات دریاب ...

مبادا خسته ... بیمار ... افتاده و یا غمگین شود ...

دلش را سرشار از شادی کن

و آنچه را به بهترین بندگان عطا میکنی به او نیز

عطا فرما ...

آمین ...!

+ تــاریـخ سه شنبه ۱۳۹۰/۰۸/۲۴ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

قدرت عشق هرچیزی را که بر خلاف آن باشد، نابود می کند و

از میان بر می دارد.

هگامی که قلبی لبریز از مهر و محبت داشته باشید،

مطمئنا" هیچ یک از اعضاء شما

نه از درد به فریاد خواهند آمد

و نه اعصابتان مختل خواهد شد

و نه معده دچار اختلال ، بی نظمی ، گرفتار زخم و خونریزی خواهد گشت!

(ژوزف مورفی)

+ تــاریـخ جمعه ۱۳۹۰/۰۶/۱۱ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

قلب آدما گاهی شکوه می کند ...

چرا که آدم ها می ترسند که بزرگترین رویا هاشان را متحقق کنند .

چون یا فکر می کنند که لیاقتش را ندارند

و یا اینکه نمی توانند از عهده ی آن بر آیند .

ما قلب ها از ترس می میریم ...

تنها از اندیشیدن به عشق های مدفون شده و یا

لحظاتی که می توانستند خیلی زیبا باشند و نبودند

یا گنج هایی که می توانستند کشف شوند ولی برای همیشه زیر خاک مدفون ماندند

چون اگر هر یک از این اتفاق ها بیفتد ما رنج وحشتناکی می کشیم...

نگو : "قلب من از رنج کشیدن می ترسد ..."

همیشه به قلبت بگو : "ترس از رنج کشیدن از خود رنج بد تر است ..."

تاریک ترین لحظه ی شب ...

لحظه ی قبل از طلوع خورشید است .

+ تــاریـخ دوشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۲۶ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

مدت زيادي از تولد برادر ریچارد كوچولو نگذشته بود .
 
ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

پدر و مادر مي ترسيدند ریچارد هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند .
اين بود كه جوابشان هميشه نه بود .
اما در رفتار ریچارد هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌
بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ریچارد با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست .
اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند .
آنها ریچارد كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت :
ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره ...
+ تــاریـخ دوشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۱۲ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

دوست ندارم مثل همه از خدا بخوام که توی زندگی هیچ غمی نباشه،

چرا که شادیها در کنار غمهاست که معنا پیدا میکنه و زیبا میشه.

تنها از خدا میخوام قدرتِ درکِ حضورش رو توی لحظه های زندگی

به همه ی مخلوقاتش عطا کنه،

که اون وقته که هیچ مشکلی توان شکستن ما رو نداره.

 

سال نو با دیدِ نو به زندگی و فرصتی دوباره برای بهتر زیستن بر شما خجسته باد ...!

+ تــاریـخ جمعه ۱۳۹۰/۰۱/۰۵ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

با آرزوی 12 ماه شناخت صحیح

52 هفته معرفت آسمانی

365 روز صداقت

8760 ساعت مهربانی

52500 دقیقه توکل به خدا

3105000 ثانیه غرق در لذت بخش ترین عشق هستی... 

سال نو پيشاپيش مبارک !!!!!!!

Click the image to open in full size.

+ تــاریـخ سه شنبه ۱۳۸۹/۱۲/۲۴ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

در روز های آخر اسفند

کوچ بنفشه های مهاجر

زیباست

در نیم روز روشن اسفند

وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد

در اطلس شمیم بهاران

با خاک و ریشه

میهن سیارشان

در جعبه های کوچک چوبی

در گوشه ی خیابان می آورند

جوی هزار زمزمه در من

می جوشد ...

ای کاش

ای کاش آدمی وطنش را

مثل بنفشه ها

در جعبه های خاک

یک روز می توانست

همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست

در روشنای باران

در آفتاب پاک ...

 

+ تــاریـخ یکشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۱۵ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

عقربه ی زمان چرخید و روی ماه اسفند ایستاد

تا تولد عزیزانی را به آنها فرخ باد بگوییم ... !

تولد من و همه ی متولدین اسفند مبارک ...!!!!

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

متولدين اسفند تولدتون مبارك

 

+ تــاریـخ سه شنبه ۱۳۸۹/۱۲/۰۳ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

صدای بال و پر جبرئیل می آید

شب است و ماه به آغوش ایل می آید

لب کویر پس از این ترک نخواهد خورد

که ساقی از طرف سلسبیل می آید

لباس خاطره را از حریر عشق بدوز

حلیمه! نزد تو فردی اصیل می آید

نگاه آمنه از این به بعد می خندد

چرا که معجزه ای بی بدیل می آید

میلاد پیامبر رحمت، تاج آفرینش بر شما خجسته باد ...!!!

اس ام اس تبریک ولادت حضرت محمد و امام صادق (21)

ای ششم پیشوای اهل ولا

خلق را رهبری به دین هدی

پای تا سر خدانمایی تو

هم ز سر تا بپای صدق و صفا

ولادت امام جعفر صادق (ع) مبارك ...!!!


ادامه مطلب
+ تــاریـخ یکشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۰۱ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

در منزل خجسته ي اسفند

همسايه ي سراچه فروردين

باشاخه هاي ترد بلوغ جوانه ها

باران به چشم روشني صبح آمده است

زشت است اگر كه من

يار قديم و همدم ساغر سحر

در كوچه هاي خامش و خلوت نجوميش

يا

با جام شعر خويش

خوش آمد نگويمش

(محمدرضا شفيعي كدكني)

+ تــاریـخ یکشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۰۱ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

برف بارید وخدا پاکی خود را به زمین هدیه کرد

زمین مغرور شد که سفید است، پاک است، چون دل خدا…

وخدا با آفتابی اشتباه زمین را به وی گوشزد کرد ...

دوتا آدم برفی که میونشون یه رود بود عاشق هم می شن

اونا از عشق هم آب می شن به امید این که یه روزی توی رودخونه به هم برسن ...

 

 

+ تــاریـخ شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۳۰ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

راستش نمی دونم درسته یا نه! آخه من داستان های زیادی در این مورد شنیدم! این یکیشه :

يكي از افسانه ها حاكي است والنتاين در قرن سوم ميلادي و در روم باستان زندگي مي كرده، هنگامي كه امپراتور كلاديوس به اين نتيجه مي رسد كه سربازان مجرد قدرتمندتر هستند، ازدواج مردان جوان را غيرقانوني مي كند تا بر تعداد سربازانش بيفزايد. والنتاين اين حكم را بسيار ناعادلانه مي داند از فرمان سرپيچي مي كند و مردان و زنان جوان را در خفا به عقد يكديگر درمي آورد.كلاديـوس که از ايـن عـمل آگاه مي شود، وي را به مرگ محكوم مي كند.بر اساس اين افسانه والنتاين خودش اولين "هديه والنتاين" را براي معشوقش مي فرستد. هنگامي كه والنتاين در زندان بوده، دلداده دختر جواني مي شود كه دختر زندانبان بوده است. پيش از مرگش، نامه اي براي آن دختر نوشته و در پايان چنين امضا مي كند "والنتاين تو" و اين عبارتي است كه امروزه نيز در پايان برخي نامه ها به چشم مي خورد. در تمامي افسانه ها شاهد هستيم كه والنتاين پيكره و در حقيقت نمادي از همدلي، دلسوزي و از همه مهمتر عشق است.
بر اساس يكي ديگر از افسانه ها، همه دختران مجرد شهر عصر همان روز اسامي شان را روي يك تكه كاغذ نوشته و آن را در گلداني مي ريختند. آنگاه هر كدام از پسران مجرد شهر يكي از آن اسامي را از داخل درمي آوردند و با صاحب آن نام آشنا مي شد. اين كار اغلب به ازدواج مي انجاميد. پاپ اعظم گلاسيوس، نخستين بار در حدود 498 پس از ميلاد، روز 14 فوريه را روز سنت والنتاين قرار داد. بنابراين روش قرعه كشي روميان براي انتخاب همسر ضد مذهب و غيرقانوني اعلام شد. بعدها، انگليسي ها و فرانسوي ها در قرون وسطي بر اين باور شدند كه 14 فوريه آغاز فصل جفت گيري پرندگان است و خود به رشد اين راي منجر شد كه روز والنتاين را بايد جشن گرفته و گرامي بدارند. در قرن هفدهم در بريتانياي كبير بود كه روز والنتاين را در سر تا سر كشور جشن گرفتند. در اواسط قرن هجدهم، دوستان و دلدادگان از هر طبقه اجتماعي كه بودند در اين روز به يكديگر هداياي كوچك يا نامه هاي عاشقانه مي دادند.

در پايان قرن هجدهم با توجه به گسترش صنعت چاپ در جهان كارت هاي چاپي جايگزين دست نوشته ها شدند. در آن زمان كه مردم را از ابراز احساسات فراوان منع مي كردند، كارت هاي از پيش آماده شده بهترين روش براي نشان دادن احساسات و علايق يك فرد به شمار مي رفت. همچنين هزينه بسيار نازل پست بهترين مشوق براي علاقه مندان به اين سنت محبوب به شمار مي رفت. در سال هاي بين 1700 تا 1710 بود كه امريكايي ها نيز به جرگه برگزاركنندگان روز والنتاين پيوستند. بر اساس گزارشات آماري، ارسال بيش از يك ميليارد كارت والنتاين باعث شده است كه اين روز به عنوان دومين روز در تمام سال باشد كه طي آن بيشترين تعداد كارت تبريك رد و بدل مي شود (تعداد كارت هـاي ارسـال شـده بـراي گرامي داشت كريسمس 6/2 ميلـيارد بـرآورد شـده اسـت). تـقريبا 85 درصد هداياي والنتاين توسط زنان خريداري مي شود. علاوه بر ايالات متحده، در كشورهاي كانادا، مكزيك، انگلستان، فرانسه و استراليا نيز روز والنتاين را جشن مي گيرند.

+ تــاریـخ دوشنبه ۱۳۸۹/۱۱/۲۵ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

 

روزي بود وروزگاري بود. در شهر مرد نيكوكاري بود. اين مرد بسيار مهربان بود و همسايه هايش را دوست مي داشت وهميشه در فكر ياري به در ماندگان بود. اين مرد اما ناشنوا بود از سالها پيش گوشهايش سنگين شده بود. بعد هم که پيري به سراغش آمده بود گوشهايش کاملا کر شده بود.

ازقضا روزي خبر رسيد كه يكي از همسايه ها كه به تازگي به آن محل آمده است به سختي بيمار و رنجور شده است وحالش به شدت بد است. بيمار جواني بود خوب روي و خوش اخلاق اما از وقتي که بيمار شده بود بداخلاق وتندخو شده بود رفتارش با اطرفيانش خيلي بد و تند شده بود.

مرد ناشنوا با خودش گفت« گرچه اين همسايه به تازگي به محله ما آمده بود. ومن به خوبي او را نمي شناسم اما وظيفه همسايگي حکم مي کند که بروم و سري به او بزنم و عيادتي از او بکنم»

مرد ناشنوا پيش از رفتن به خانه همسايه بيمار نشست و با خودش فکر کرد. مرد ناشنوا باخودش انديشيد «وقتي به عيادت بيمار بروم او حتمآ حرفهايي خواهد زد که من نخواهم شنيد. او هم که از کر بودنٍ من خبر ندارد. پس بايد پيش از حرکت بنشينم و صحبتهاي را که بين من و او رد و بدل خواهد شد. بسنجم و از پيش حرفهايم را تنظيم کنم. وقتي به او سلام کنم بي شک او پاسخ سلامم را خواهد داد و خواهد گفت که به منزل ما خوش آمده اي! پس من بايد در پاسخش بگويم سلامت باشيد متشکرم! »
مرد ناشنوا باخود انديشيد «وقتي من حالش را بپرسم و او در جواب بگويد که بد نيستم بهترم بايد ...

مرد ناشنوا باز هم انديشيد «پس از پرسيدن درباره غذايش، درباره طبيبش مي پرسم و او حتما خواهد گفت که طبيبش فلان پزشک است، آنوقت من بايد بگويم: ماشالله که قدمش مبارک است. اين حاذق را من ميشناسم، حتما معالجه ات ميکند و حالت به زودي خوب خوبي ميشود و راحت ميشوي از درد!»
مرد ناشنوا همين گونه، صحبتهايي را که ممکن بود با بيمار داشته باشد، پيش خود سنجيد و پاسخهايي را از پيش آماده کرد و به راه افتاد. چون به خانه همسايه بيمارش رسيد، سلام کرد.

بيمار ناليد و گفت: عليک السلام!
مرد ناشنوا گفت «متشکرم. سلامت باشي!!! »
بيمار با تعجب به مرد ناشنوا نگريست، که او از چه بابت از من تشکر ميکند!
مرد ناشنوا پرسيد «خوب، همسايه عزيز حالت چطور است؟»
بيمار از درد ناليد و گفت «دارم ميميرم، اين درد عاقبت مرا مي کشد! »
مرد ناشنوا که پاسخ را از پيش آماده کرده بود، بلا فاصله گفت«خدا را شکر! الحمد لله...»
مرد ناشنوا در دل گفت : «تا اينجا که خوب پيش رفته ام. حالا بهتر است که بپرسم طبيبش کيست؟»
بيمار که ديگر از شدت خشم، طاقت از دست داده بود، با عصبانتيت فرياد زد:«طبيبم عزراييل است! جناب عزراييل!»
مرد ناشنوا به گمان اينکه بيمار نام طبيبي را گفته است، لبخندي زد و با مهرباني گفت:
«قدمش مبارک. من اين طبيب را خوب مي شناسم. در کارش بسيار ماهر واستاد است. براي معالجه هر بيماري برود، ممکن نيست در کارش ناموفق باشد او حتما تورا از درد ورنج راحت مي کند!!»

بيمار از شدت خشم سرخ شد وزرد شد. سينه اش پُر از درد شد. اما دم نزد و هيچ نگفت. فهميد که اگر بيشتر با آن مرد گفتگو کند، بيشتر عصباني خواهد شد و ممکن است که حرفهاي تاراحت کننده تري از آن مرد ديوانه بشنود. مرد ناشنوا خدا حافظي کرد وبيرون آمد. توي کوچه، دستهايش را بر آسمان بُرد و گفت:
«خدا رو شکر که بخير گذاشت. همان گونه که مي خواستم شد. خوب شد که جوابها را از پيش آماده کردم، و گرنه آبرويم مي رفت!!»

 

+ تــاریـخ چهارشنبه ۱۳۸۹/۱۱/۲۰ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

 از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمیرسید !

ازهمون اول کم نیاوردم،با ضربه ی دکتر چنان گریه ای کردم که فهمید جواب «های»،«هوی» است!

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد،پی در پی شیر می خوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!

این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سال های خودم و بلند تر بودم و همه ازم حساب می بردند.

هیچ وقت درس نخوندم،هر وقت نوبت من می شد که برم پای تخته زنگ می خورد.

هر صفحه ای از کتاب را که باز می کردم،جواب سوالی بود که معلم از من می پرسید.

این بود که سال سوم،چهارم دبستان که بودم،معلمم که من را نابغه می دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!تو المپیاد مدال طللا بردم!آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه ها بی اسم بود،منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،اومدم بشکنمش که خانومی سراسیمه خودش رو به من رسوند و از اینکه دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت:نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی را از زمین بر می داشتم،یهو جلوم سبز می شد و از اینکه گمشده اش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.بعدا توی دانشگاه پیچید:دختر رئیس دانشگاه،عاشق ناجی اش شده،تازه فهمیدم که اون دختر کیه و همینطور اون ناجی!

یه روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم،یکی از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!

خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره؟؟؟

(برگرفته از وبلاگ داستان های عاشقونه)

+ تــاریـخ شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۱۶ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

بر در دوست به امید پناه آمده‎ایم

همره خیل غم و حسرت و آه آمده‎ایم

چون ندیدیم پناهى به همه مُلک جهان

لاجرم سوى رضا بهر پناه آمده ‎ایم

 

reza14

 

+ تــاریـخ پنجشنبه ۱۳۸۹/۱۱/۱۴ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

غم آوارگي ودربدري

غم تنهایي وخونين جگري

قاصدك واي به من همه از خويشنن مرا مي رانند

همه ديوانه وديوانه ترم مي خوانند .

مادر من غم هاست

مهد وگهواره ي من ماتم هاست

قاصدك دريابم ! روح من عصيان زده وطوفاني است .

آسمان نگهم بارانيست

قاصدك غم دارم

غم به اندازه سنگيني عالم دارم

قاصدك غم دارم

غم من صحرا هاست

افق تيره آن ناپيدا ست

قاصدك ديگر از اين پس منم وتنهایي

و به تنهاي خود در حوص عيسايي

و به عيسايي خود منتظر معجزه اي غوغايي

قاصدك زشتم من زشت چو چهره سنگ خارا

زشت مانند زال دنيا

قاصدك حال گريزش دارم

 مي گريزم به جهاني كه در آن پستي نيست

پستي ومستي وبد مستي نيست .

مي گريزم به جهاني كه مرا نا پيدا ست

 شايد ان نيز فقط يك رويا ست !

+ تــاریـخ یکشنبه ۱۳۸۹/۱۱/۰۳ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

 غلام رضا رحیمی (افشین)

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌

دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید :‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم..

اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...

فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌ خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....

من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است !!!

یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

داستان از : نادر ابراهیمی

 

  دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است.

+ تــاریـخ دوشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۲۰ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

 

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید :

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …

اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...

 

+ تــاریـخ یکشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۱۹ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

وقتی بزرگ می‌شی، دیگه خجالت می‌کشی به گربه‌ها سلام کنی و برای پرنده‌هایی که آوازهای نقره‌ای می‌خونند دست تکون بدی .

وقتی بزرگ می‌شی، خجالت می‌کشی دلت برای جوجه قمری‌هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می‌کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده‌اند – دلشوره‌های قلبت رو ببینند و به تو بخندند.

وقتی بزرگ می‌شی، دیگه خجالت می‌کشی پروانه‌هاي مرده‌ات رو خاك كني براشون مراسم روضه‌خوني بگيري و برای پرپر شدن گلت گريه كني.

وقتی بزرگ می‌شی، خجالت می‌کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو می‌شنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیده و تازه کلی براشون رقصیده‌ای.

وقتی بزرگ می‌شی، دیگه نمی‌ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد، حتی دلت نمی‌خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه‌ی خورشید رو از نزدیک ببینی. دیگه دعا نمی‌کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی‌کنی کاش قدت می‌رسید و اشکای آسمون رو پاک می‌کردی.

 وقتی بزرگ می‌شی، قدت کوتاه میشه، آسمون بالا می‌ره و تو دیگه دستت به ابرا نمی‌رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه‌های پشت ابرا ستاره‌ها چی بازی می‌کنند. اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی‌بینی و ماه - همبازی قدیم تو - آنقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی‌کنی.

وقتی بزرگ می‌شی، دور قلبت سیم خاردار می‌کشی و در مراسم تدفین درختا شرکت می‌کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده‌ها رو می‌خونی و یه روز یادت می‌افته که تو سالهاست چشمات رو گم کردی و دستات رو در کوچه‌های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ......

فردای اون روز تو رو به خاک میدند و می‌گند : " خیلی بزرگ بود . "

ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی پس بیا و خجالت نکش و نترس

+ تــاریـخ جمعه ۱۳۸۹/۱۰/۱۷ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب.

 دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی

و دل از آروزی مروارید،

همچنان خواهم راند

نه به آبیها دل خواهم بست

 نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

دور باید شد، دور.

مرد آن شهر، اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود

دور باید شد، دور

شب سرودش را خواند،

نوبت پنجره هاست.

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود

و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست

که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!


قایقی باید ساخت ... 

+ تــاریـخ جمعه ۱۳۸۹/۱۰/۱۷ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

 

به زبان ايتاليايي : Ti Amo

به زبان يوناني : Sayopo philosu

به زبان روسي : Ya vas liubli

به زبان پرتقالي : Amo-ti

به زبان آلماني : Ich liebe dich

به زبان اسپانيايي : Te quiero

به زبان سوئدي : Jah a Iskan dig

به زبان هندي : Mai tujhe pyaar kathaho

به زبان فرانسه : Jet aime

به زبان ارمني : Jiroum emkaz

به زبان انگليسي : I love you

به زبان ترکي : Seni sevigo rom

به زبان دانمارکي :Jag elsker dig

به زبان چيني : Mi tuzya var ruemkarata

به زبان سوئيسي : Chahadi garn

به زبان برزيلي : Eu te arno

به زبان کانادايي : Naanu Ninnanu preethisuthene

به زبان هلندي : Ik ou van jou

به زبان عربي : Ohebbak

به زبان فارسي : Dooset daram

 

+ تــاریـخ چهارشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۰۸ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

(متن کامل این شعر توی ادامه مطلب)

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین


(محتشم کاشانی)

السلام عليك يا اباعبدلله

 


ادامه مطلب
+ تــاریـخ چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۴ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |

(متن کامل پست چند وقت پیش):

بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم ...

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم ...

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود ...

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند ...

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم ...

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود ...

کاش قلبها در چهره بود ...

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ...

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم ...

سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست ...

سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد ...

سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ...

ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد ...

دنیا را ببین… بچه بودیم از آسمان باران می آمد ...

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن ...

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه ...

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم ...!

بزرگ شدیم تو خلوت ...

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست ...

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه ...

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم ...

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم ...

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن ...

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه ...

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم ...

بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت ...

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم ...

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم ...

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه ...

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود ...

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه ...

بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود ...

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم ...

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم ...

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی ...

بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند ...

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم… هیچ کس نمی فهمد ...!

بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت ...

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره ...

بچه که بودیم بچه بودیم ...

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم!

ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم

و همیشه بچه بودیم ...

 

+ تــاریـخ یکشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۱ ساعـت به قـلـم یگانه پوینده فر |